چهارراه بن بست

آرش معيني
arash_moieni@yahoo.com

سياهي شب چتر تيره خود را به روي زمين وا گشوده بود و قطرات ريز باران مانند پتك آهنگري پدرش كه بر سر آهن كوبيده مي شد به روي سقف اتومبيل برخورد مي كرد ، صداي غرش و نبرد ابرها گوش آسمان را آزار مي داد و در ميان هياهوي باران صداي جغدي در هوا پراكنده شده بود كه گويي از صداي خود بيزار بودواتومبيل در انتهاي بي انتهاي يك خيابان حركت ميكرد.
سحر با چشماني برق زده همانند الماسهاي كوه نور از روي پل شهر را كه در خواب عميقي فرو رفته بود نظاره مي كرد و يادبودهايش در جلوي چشمانش به رقص در آمده بودند و از ذهنش دور ميشدند.
در ميان درياي افكار خويش غوطه ور بود كه صداي ترمز اتومبيل افكارش را از هم گسيخت و متوجه شد كه به مقصد رسيده است.به سمت پله هاي پل هوايي حركت مي كرد و به هر پله اي كه قدم مي نهاد صفحه اي از صفحات زندگي خود را ورق مي زد،ياد بازيهاي كودكانه خود با زهرا دختر اكرم خانم،ياد دوستش سيمين كه در پشت نيمكتهاي مدرسه مي نشستند و ياد حادثه تلخ پيش آمده براي پدر و مادرش و...
((كرمان، بيا بالا،كرمان،كرمان...))
از پله هاي اتوبوس بالا رفت،قلبش مانند قلب جوجه اي كه در مشت كودكي نبض ميزند به تپش افتاده بود در جايي از زمان قرار گرفته بود كه نمي دانست بايد شاد باشد يا اندوهگين.نمي دانست بايد از اينجا هراس داشته باشد يا از آن لذت ببرد.جايي كه ساعتش به جاي تيك تاك برايش تاك تيك ميزد.اتوبوس به راه افتاد و هر لحظه از شهر تهران دورتر و دورتر ميشد و يادبود هاي او نيز هر لحظه دورتر و دورتر ميشدند.وتنها يادبودي كه با خود مي برد گردن بند مادرش بود كه يك نگين آبي رنگ داشت و هيچگاه آنرا از خود جدا نمي كرد.
چند قطره اشك در گوشه چشمش جا خوش كرده بود.اشكهايي كه دردهاي بسياري در آن نهفته بود
دائم تصوير يك الاغي كه در يك جاده باريك در گردنه ي يك كوه پيچ ميخورد و بالا مي رفت و نگاهي ملتمسانه به صاحب خود مي انداخت در ته ذهنش نقش مي بست.نمي دانست چرا اين تصوير در ذهن او مجسم مي شود شايد هم تصويري از حقيقت زندگي خود را نشان داده بود كه در جاده ي باريك زندگي حركت مي كرد چون همين حقيقتها بودند كه مسير زندگيش را تعيين مي كردند و او بهتر بود خود را تسليم حقايق مي كرد.
در صندلي يكي به آخر اتوبوس نشسته بود و همچنان گيج و منگ بيرون را نگاه ميكرد.دختري با مانتويي سياه رنگ،روسري آبي و موهاي خرمايي كه چند تار آن جلوي چشمان عسلي اش را گرفته بود در كنارش نشست.
ـ سلام. اما انگار خش خش صداي دختر در ميان صداي خش خش باران خشك پاييزي گم شده بود.ناگهان به خود آمد و متوجه حضور او شد و گفت:س...س...سلام
گرمايي از بدنش تراوش مي شد كه نشان از سردي درونش ميداد.در حاليكه غرق در عرق بود و با آستين مانتويش عرقهاي صورت خود را خشك ميكرد.دختر پرسيد:ـحالت خوبه؟
آره،چيزيم نيست.
دختر از داخل كوله اش دستمال كاغذي اي در آورد و به سحر داد تا عرقهايش را خشك كند.
ـ دانشجويي؟
دارم ميرم براي ثبت نام.
ـ ... پس قراره هم دانشجويي شيم.
ـ چه رشته اي؟
گرافيك.
ـمي ترسي؟نترس، عادت مي كني.
سحر مكث كوتاهي كرد انگار دنبال جمله اي مي گشت،نفسي كشيد و گفت:
از ويرانه هاي امروز نمي ترسم،ترسم از دل گشنگي فرداست.
سحر كمي آرام شد و سردي درونش فروكش كرد و آرام چشمانش روي هم آمد.انگار سالها بود كه چشمانش نخوابيده بودند واتوبوس در ميان باران حركت ميكرد و پيش ميرفت.

*********
خانه كوچك ليلا در يك كوچه باريك بي نور واقع شده بود كه حتي تير چراغ برق سر كوچه شان هم خاموش بود كه در زير آن پيرمردي غوز كرده با يك كلاه پهلوي زوار در رفته بر روي يك صندلي نشسته بود و در ميان خاموشي مطلق فقط روشنايي سيگارش مشخص بود و برروي جعبه ميوه خالي كه در جلويش بود سيگار چيده بود و ميفروخت اما انگار كه اين كوچه محكوم شده بود به تاريكي،كوچه اي كه در آن بوي كهنه بچه،بوي لاشه گربه با بوي ناي باران كه از ناودانها بيرون ميزد وبوي مرگ در آميخته بود و دماغ آدم را آزار ميداد.
ليلا كليد را در قفل درب كه سالها بود روغن كاري نشده بود چرخاند.
((ليلا خانم ديروز يك نامه براتون اومده بود كه گرفتمش))
ـ ممنون عباس آقا.
ـ بيا تو تا نچاييدي.
سحر از در ورودي خانه ليلا وارد شد.خانه كوچك ليلا از يك اتاق خواب،يك آشپزخانه، يك هال و يك دستشويي و حمام كوچك تشكيل شده بود به اضافه يك تلويزيون سياه و سفيد كه معلوم بود سالها روشن نشده و يك تختخواب و يك كتابخانه كوچك كه از همه چيز تميز تر بود.آن هم به خاطر علاقه ليلا به كتاب بود و به قول خودش خانه او كتابخانه اش است.
سحر چشمانش روي تابلويي كه در اتاق ليلا روبروي تخت نصب شده بود جاماند كه بر روي آن جمله اي از كانت نوشته شده بود:غم انسان معاصر غم نوستالژياست.جمله اي كه درد وجودي اش را فرياد ميزد و سراسر وجودش محو تماشاي تابلو شده بود.
ـ چيه ماتت برده؟رختخوابتو انداختم.شب بخير
سحر بدون كوچكترين حرفي به رختخواب رفت اما هنوز به فكر آن جمله بود ومغزش را مثل موريانه ميخورد.
آفتاب زور،زوركي از پنجره اتاق نور طلايي رنگ خود را وارد اتاق ميكرد و به روي مژه هاي سحر تابيده ميشد.
از رختخواب بلند شد هر چه اطراف خود را نگاه كرد اثري از ليلا نبود.وارد آشپزخانه شد.چشمش به سفره ي صبحانه افتاد كه برايش پهن شده بود و قوري كه روي كتري بي تابي ميكرد.سفره را باز كرد چشمش افتاد به يادداشت ليلا:عيب نداره كم كم به زندگي دانشجويي عادت مي كني،باباي.
انگار از امروز چشمانش را به روي دنياي جديدي گشوده بود و فصل تازه اي از زندگي خود را آغاز كرده بود آغازي كه دوست نداشت به نقطه پايان برسد چون او ديگر نميخواست به پايان بيانديشد.

**************
سوز سردي مي وزيد و درختان چنار لب خيابان مانند رقاصان هندي لخت و عريان در مقابل باد به رقص در آمده بودند.از در ورودي دانشگاه بيرون مي آمدند و منتظر آمدن اتوبوس بودند.
بالاخره اتوبوس آمد با شيشه هايي پر از بخار كه فقط از دايره هاي روي شيشه كه مسافران با دست ايجاد كرده بودند ميشد داخل آنرا ديد.پس از گذشتن چند ايستگاه ليلا گفت:بريم پايين
سحر كه با تعجب بيرون را نگاه مي كرد گفت:اينجا نبايد پياده شيم
ـ مي دونم حالا بيا پايين.
از روي پل هوايي عرض خيابان را طي كردند و سحر همچنان كنجكاوانه به دنبال ليلا ميرفت.وارد پيتزا فروشي
شدند و ليلا دوتا پيتزا مخصوص سفارش داد.
پولت زيادي كرده؟پول اين پيتزا اندازه پول پنج تا مقاله اي كه براي مجله اون مرتيكه خواجوي مينويسي.
ـ نه كه تو پول زيادي از طراحي ات مي گيري؟
ـ چه كنيم لوطي گري ريخت و پاش داره.چي ميشه حالا شب تولدمو پيتزا بخوريم.
سحر با چشماني بهت زده چشم در چشم ليلا انداخت و گفت:پس چرا به من نگفتي؟
ـ آخه من عاشق سورپيريزمم.
مرده شور.تولدت مبارك.
ـ مرسي بخور از دهن مي افته.
سحر در حاليكه تكه اي از پيتزا را در دست گرفته بود و گاز ميزد زير چشمي به ليلا نگاه ميكرد چون
نمي توانست به روحيات او پي ببرد.غرق ديدن ليلا بود كه ناگهان به جاي پيتزا دستش را گاز گرفت.ليلا با ديدن اين صحنه آنقدر خنديد كه سرخ شده بود و نمي توانست بقيه غذايش را بخورد.
از پيتزافروشي بيرون آمدند و در پياده رو قدم زنان راه ميرفتند.سكوتي بين آنها نشسته بود گويا خودشان دوست نداشتند اين سكوت را بشكنند اما ليلا بالاخره سكوت را در هم ريخت:حاضري تا خونه پياده بريم.
باشه،پس آهنگي،چيزي بخونيم تا راه كمتر بشه.سحر شروع كرد به خواندن آهنگ شد خزان،گلشن آشنايي... نوبت توست.
ـ آخه من كه بلد نيستم.
حالا يه چيزي بخون ديگه و ليلا شروع كرد به خواندن اين جمله:وقتي كه صداي آسماني تو در خاموشي شبهاي زيبا طنين مي افكند،تو،اي نغمه ي پرواز گشوده بال آسمان تنهايي من،خبر نداري كه من چشم به دنبال تو دارم صداي تو كه شايد خودت هم از آن بي خبري،صداي آسمان نيلگون و صداي درختان سبز است.
گويي ناله اي است كه از دل بر مي خيزد،هميشه احساس ميكنبم كه ياد اشكي در ديدگانمان مي گذرد و يا ناله ي غمي در گلويمان خاموش ميشود.اما...
هم چنان در پياده رو حركت مي كردند و صداي خش خش برگهاي خشك پاييزي در زير پايشان ناله مي كرد.
نفهميدند كه چگونه به خانه رسيدند و سر كوچه باز هم آن پير مرد با كلاه پهلوي زوار در رفته را ديدند كه آهنگي را آرام آرام زمزمه مي كرد.ليلا با ديدن آن پيرمرد گفت:اين هم يه روزي عاشق بوده.
ليلا تا كليد را در قفل چرخاند موشي از درون خانه به بيرون فرار كرد.ليلا گفت:موشها تو خونه زياد شدن.فردا كه من نيستم ميرم تهران،تو برو سم بگير تا دخلشونو بياريم.
در هال نشسته بودند ليلا مشغول خواندن كتاب((بار هستي))ميلان كوندرا بود او زمانيكه كتاب ميخواند مانند جسد كوچكترين حركتي نميكرد و سحر هم به پشتي تكيه داده بود و آلويي در دهان انداخته بود.به ذهنش رسيد تا براي روز تولد ليلا نقاشي از او بكشد و به او هديه دهد.كاغذ وقلم را آورد و بدون اينكه ليلا متوجه او باشد تصويري از او را به روي كاغذ آورد.تصوير او را همانطور كه نشسته بود و كتاب ((بارهستي)) ميلان كوندرا را ميخواند كشيد وزير آن نوشت:
قدوم سبز مباركتان را به سال و بهاري ديگر از زندگي بهاريتان را به شما همدم و دوست خوبم تبريك مي گويم،اين هديه اي بسيار ناچيز به مناسبت تولدتان كه بسيار بسيار ناچيز است و تحفه اي اندك در برابر درياي بي كران لطفتان است.
سحر ((20 شهريور 1382))
و اين نقاشي را يواشكي در اتاق ليلا روي ميز كارش گذاشت.

************
سومين بهار زندگي دانشجوئي اش را سپري مي كرد اما سومين بهار او خزان بود و سبزي بهار جايش را به زردي پاييز داده بود.كارش شده بود نقاشي كردن و خوردن ديازپام و گوش دادن به راه شب.چشمانش انگار چيزي را تمنا مي كرد و در پشت چشمهايش انگار انزوا و دردي خوابيده بود كه از گفتن آن دريغ مي كرد حتي به ليلا و همين اورا لحظه به لحظه،ثانيه به ثانيه آب ميكرد.دردي كه مانند يك تومور مغزي وخيم در حال گسترش بود و او را آرام آرام به نابودي مي كشاند.
سرنوشت و روزگار و همه چيز داشتند شماره اي را بر خلاف او رقم ميزدند،دقيقا ثانيه ها و لحظه ها و ساعت ها را همه بر خلاف او رقم مي زدند.
غروب بود ناگه صداي در افكار كرختش را از هم گسيخت،اين صحنه تكراري در لحظه غروب!مي ترسيد در را به روي او باز كند!چون ميدانست چه كسي است دو نفر:شب و تنهايي...
پايان را نميدانست كجاست،همانگونه كه آغاز را نميدانست،پايان جايي مافوق زمان است كه همه از آن هراس دارند ولي سحر در دام او افتاده و آرام آرام به او نزديك ميشود.حالا ديگر فقط به پايان مي انديشيد و ترسش از زماني بود كه آغاز و پايان يكي باشد.هرروز خودش را براي فردايش آماده مي كرد و ميدانست كه در پس اين فردا فرداهاي ديگري است با دردهاي بيشتر.دفترچه ي افكارش را ورق ميزد و در بين ورقهاي سياه آن مي نگريست تا لكه هايي از سپيدي را بيابد و اين منظره خالي را با هر گونه نگارشي بيالايد ولي انگار نقاشي كشيدن را هم از ياد برده بود.
در يكي از شبهاي بهاري نه يكي از شبهاي پاييزي سحر،سحر سخت مريض شده بود و بر روي تخت ليلا در اتاق دراز كشيده بود و شايد تنها خواب بود كه به او تسكين مي داد و ليلا براي گرفتن داروهاي او به داروخانه رفته بود.باباز شدن قفل در سحر از خواب پريد ليلا بود كه داروهايش را گرفته بود بوي سوپ تمام خانه را برداشته بود.ليلا بالاي سر او آمد:
ـ حالت خوبه؟
آره بهترم.
ـ داروهاتو گرفتم،يه سوپ هم بزني تو رگ خوب ميشي،من ميرم تا يه خرده شلغم بگيرم سر راه يادم رفت.
و ليلا از خانه بيرون رفت و او ماند و چهار تا قرص و يك كاسه سوپ.
قرصهايش را يكي يكي بالا انداخت و خورد و بعد سوپش را كه ليلا درست كرده بود هولوف...هولوف... سر كشيد.مردمكهاي چشمش روي يك جا ثابت مانده بود و كوچكترين حركتي نداشت روي تابلو روبروي تخت كه همان جمله كانت بر رويش نوشته شده بود.صداي قدمهاي نا هماهنگ ليلا را از راه پله مي شنيد كه با عجله دو پله را يكي مي كرد.نگاهي سرد و توام با وحشت به ساعت انداخت ،عقربه هايش كه از يكديگر سبقت مي گرفتند.دوست داشت كه زمان در تيك تاك مرگبار خود از حركت باز مي ماند و سكوتي جاودانه همه جا در بر ميگرفت.
ليلا به طرف چوب لباسي رفت تا لباسهايش را عوض كند،دكمه هاي مانتويش را يكي يكي باز كرد و پيراهنش را كه لك شده بود در رختكن حمام انداخت.ناگهان صداي ناله سحر در گوشش پيچيد،بي درنگ به سمت اتاق رفت.چشمان سحر داشت از كاسه بيرون مي زد و به رنگ خون در آمده بود و صورت سفيدش سياه و كبود شده بود.ليلا با ديدن اين صحنه ديگر مغزش فرمان نميداد.به ذهنش رسيد شايد قرصهاي قلبش را نخورده و از آنجايي كه سحر قرصهايش را در كمدش مي گذاشت بي تابانه به سمت كمد سحر رفت و چون كليد آنرا پيدا نكرد مجبور به شكستن در كمد شد اما...
آرزو ميكرد كه اي كاش آن كمد براي هميشه قفل مي ماند،آرزو مي كرد كه اي كاش چشمانش نمي ديد و وقتي در را باز كرد نگاهي به اطرافش انداخت فكر كرد روبروي آيينه ايستاده اما آرزو ميكرد اي كاش در آيينه بود.ولي نه در رؤيا بود و نه در آيينه.تصويري از خودش بود كه به روي در كمد چسبانده شده بود:چشماني كشيده و عسلي،بيني نازك،لبي غنچه و مژه گاني كه نياز به فرموژه نداشتند و موهايي كه چند تار آن جلوي چشمانش را گرفته بود،سينه هايي كوچك و گردن بند سحر كه بر گردنش بود همان گردن بند مادرش كه هيچگاه آنرا از خود جدا نمي كرد و ديشب به طور اتفاقي آنرا به ليلا داد تا با هم عكس بگيرند و يادش رفت كه به سحر برگرداند و چند قطره اشك كه از چشمان ليلا سرازير شده بود.در گوشه كاغذ جمله اي نوشته شده بود:
وقتي كه صداي آسماني تو در خاموشي شبهاي زيبا طنين مي افكند،تو،اي نغمه ي پرواز گشوده بال آسمان تنهايي من،خبر نداري كه من چشم به دنبال تو دارم صداي تو كه شايد خودت هم از آن بي خبري،صداي آسمان نيلگون و صداي درختان سبز است.گويي ناله اي است كه از دل بر مي خيزد،هميشه احساس ميكنبم كه ياد اشكي در ديدگانمان مي گذرد و يا ناله ي غمي در گلويمان خاموش ميشود.اما...
در قسمت پايين سمت چپ كاغذ به انگليسي نوشته شده بود:
...end of line
يعني پايان خط...
اين قدر در خودش گم شده بود كه سحر را از ياد برده بود و چند دقيقه بعد ليلا با نيم تنه اي عريان و گردن بند سحر كه نگين آبي رنگ آن در ميان سفيدي سينه اش برق ميزد بر گردنش به بالين سحر آمد و چند قطره اشك از چشمانش سرازير شده بود.
و اينجا پاياني بود كه سحر آرام آرام به آن نزديك ميشد و هر لحظه آنرا حس مي كرد و در ته ذهنش كشيده ميشد.از بچگي در گوشش خوانده بودند عشق يعني ليلي و مجنون،عشق يعني شيرين و فرهاد اما او از اين عشقها متنفر بود و زجر مي كشيد.چون بايد از عشق به ظاهر خنده آور و مسخره ليلا دوري ميكرد و از طرفي نمي توانست عاشق ليلا نباشد چون او هرگز فراموش نمي كرد آن كسي را كه تكه هاي باطله نوشته اش را جمع ميكرد و در كمد خود در دفتر بايگاني عشق خود مي گذاشت.
اين چند وقت آخر ميديدم كه هر چند دقيقه جلوي آيينه مي رود و به خودش زول ميزند.انگار كه يك دوگانگي در وجودش رخنه كرده بود و نمي دانست يا شك كرده بود كه زن است يا مرد.دستي به روي صورتش مي كشيد تا شايد ريش درآورده باشد.وقتي در كنارم مي خوابيد صداي ضربان قلبش به گوشم ميرسيد انگار كه چشمانش منتظر حركتي از من بودند،چشمان او هميشه در انتظار بود،شايد دوست داشت مرا در آغوش بگيريد و تا صبح در آغوشم بخوابد اما او هرگز نتوانست بگويد و در آخر عشق داغ خود را به زير خاك سرد برد.
مانند ديوانه ها كه به يك جا خيره مي شوند محو تماشاي تخت بودم انگار كه اصلا در اين دنيا نبودم و وجود خارجي نداشتم .چشمانم رابه چشمان باز سحر دوخته بودم به قول سحر درست شده بودم مثل زمانيكه كتاب مي خواندم كمترين تحركي نداشتم انگار كه همه حس ها در من مرده بودند مگر حس بينايي كه آن هم فقط چشمان سحر را مي ديد.بالاخره چشمانم را از چشمان سحر برداشتم و بوسه اي بر لبش زدم تا حداقل مرده اش آرام بگيرد اما لبم را رها نمي كرد و مي خواست آنرا مثل آبنبات چوبي بمكد.
در ميان دريايي از سئوالهاي بي جواب خود گم شده بودم كه موشي را ديدم كه به روي تخت سحر آمد،اين تخت ديگر متعلق به سحر بود،تختي كه يك بار ديگر هم متعلق به كس ديگري شده بود،پيش خودم فكر كردم بهتر است هر چه زودتر او را ببرم در جايي دفن بكنم تا موشها و سوسكها به سراغش نيايند.اما كجايش را نمي دانستم،آن موش به سمت كاسه سوپ سحر رفت كه مقداري از آن باقي مانده بود.
جسم سردش را بلند كردم و موهايش مانند شاخه هاي بيد مجنون از دستم آويزان شده بود و لپهايش گل انداخته بود.هر چه سعي كردم تا چشمانش را ببندم نتوانستم شايد او مرا مي ديد و دوست نداشت كه چشمانش را به روي من ببندد.
نزديك سپيدي صبح بود و هوا را مه عظيمي در بر گرفته بود.تصميم گرفتم كه او را در ويرانه ي پشت خانه مان همان جايي كه حميد را با دستان خود به زير خاك بردم دفن كنم.حميد هم روي همين تخت نفسهاي آخرش را كشيد اما اين بار با دستان خودم او را به كام مرگ بردم چشمانش درست شده بود مثل چشمان سحر. چون او مرا از خود طرد مي كرد به خاطر بيماري لا علاجي كه داشت و آن شب ماجرا را به من گفت و من هم بي اختيار اورا بادستان خود به خواب ابدي فرو بردم.
چاله اي در كنار چاله حميد كندم و او را به همراه گردن بند مادرش به زير خاك بردم حتي تا آخرين لحظات هم چشم از من برنمي داشت و برروي خاكش نوشتم:((غم انسان معاصر غم نوستالژياست))
به خانه برگشتم،وارد اتاق شدم اما ناگهان چشمم به موشي كه در كاسه سوپ جان باخته بود افتاد. چشمانش درست مثل چشمان سحر و حميد شده بود.در هياهوي تيك تاك زمان گم شده بودم.
به ساعت روي ديوار نگاه كردم،يك سطر از داستانم باقي مانده بود،نمي دانستم سطر آخر داستانم،داستان كه نه حقيقت زندگي ام را چگونه بنگارم.پس آنرا نيمه كاره رها كردم مانند عشقهاي نيمه كاره ام.كاغذها در كوله ام گذاشتم و از خانه بيرون آمدم .
در كنار خيابان ايستاده بود در حاليكه پيكان قرمز رنگي بسوي او مي آمد و چراغ ميداد،دستش را دراز كرد و گفت:ترمينال...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31693< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي